حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام... 

تا نگاه می کنی:  


وقت رفتن است 


بازهم همان حکایت همیشگی ! 

پیش از آنکه با خبر شوی 

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود 

آی... 

ناگهان  


چقدر زود 

 
دیر می شود!  

نیایش

خداوندا 


هر قـــدم مـــن 


با دستای تو ، حرکت میکنـــم 


پس اگر ، من اینجا هستم 


خواست تو بــــود 

 

از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده ی تو 


روی شعرم ستاره می بارد 


در سکوت سپید کاغذها 


پنجه هایم جرقه می کارد


شعر دیوانه ی تب آلودم 


شرمگین از شیار خواهش ها 


پیکرش را دوباره می سوزد 


عطش جاودان آتش ها


آری ، آغاز دوست داشتن است 


گرچه پایان راه ناپیداست 


من به پایان دگر نیندیشم 


که همین دوست داشتن زیباست 

شاه بیت

من ندانم که کیم 

من فقط می دانم 

که تویی، 

شاه بیت غزل زندگیم