مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

مکتوب

یعنی از یک ذهن تراویده ـ قلمی شده؛گذاشته و گذشته

 

 

 

 

cerrado para siempre 

 

 

 

این روزها

می گذرد روزها.هنوز همه چیز سر جایی که نباید باشد هست.دغدغه ها همان همیشگی هاست.از خانه بیرون رفتن ها٬قدم زدن های تنهایی و یکهو باران گرفتن ها و خیس شدن های دلچسب و سردردهای بعدش.سرزنش های تاریخ مصرف گذشته و خواب های سرزده که هی مهمان می شوند و تیر می کشد ذهنم... 

سیالات ذهنی(نوشته های یک معمار)

باید بنویسم به مقصدی نامعلوم. نامه ای که خواننده اش صورت ندارد. باید بنویسم آنقدر زیاد که کسی حوصله خواندنش تا آخر را نداشته باشد. که آخرش خودم باشم تنها که می نویسم و خودم را می خوانم و حیرت می کنم از حال این روزهای خودم. مثل راننده کامیونی که دشت ها را می رفت و می رفت و وقتی به شهر برمی گشت حرف می زد و حرف می زد و کسی به حرف هایش گوش نمی داد و همه از دستش فرار می کردند که فلانی بس که آفتاب به مخش خورده خل شده و بس که تنها جاده ها را رفته خیالاتی شده و ریتم حرف زدنش هر روز کندتر می شد که انگار عجله زیادی نداشت  برای آخر زندگی اش و ماشینش خب کامیون بود و فراری که نبود. باید بنویسم و بخندم و تعجب کنم و گریه کنم در خلالش و شاید روزها و شب ها بگذرد و من چای بنوشم در خلالش و یک بار دیگر از روزگار رفته حکایت کنم و شاید یک بار دیگر زندگی کنم باز در خلالش، شاید این بار بفهمم چه شد. باید بار فکر کردن شب و روزم را به نوشته ام بدهم تا ببینم که چه آشفته ام. باید از فکرهایم عکس رادیولوژی بگیرم. به مهتابی بچسبانم و سرم را تکان دهم که بدبخت شدی سرطان افکار ملتحمه گرفتی. باید بالاخره یک جا را خانه خودم بدانم و راحت باشم و حرف بزنم. لازم نیست نگران پس و پیش شدن فعل و فاعل و رساندن منظور باشم. بالاخره ما که با در و دیوار خانه مان این حرف ها را نداریم. باید از یک جایی شروع کنم و مثل داستان پریان از یک روز خوب و رویایی که آفتاب بر دشت جغرافیای ما تابیده باشد. بعد تیره روزی ها و شب ها و رعد و برق ها و ناامیدی ها و بعد لابد دوباره صبح روشن همان دشت مسخره. نه داستان که همان تکرار است. باید بداهه بگویم و امید داشته باشم که حرف حرف بیاورد و لکنتم درمان شود. بله همان جاده بهتر ازشهر است. پایت را روی گاز می گذاری و می روی و ترمز گاهی برای قضای حاجت. اصلاً تدوین می خواهی چه کار؟ پخش زنده می کنی که وسطش هر گندی که زدی بگویی بله شما که از مشکلات پخش زنده باخبرید. ببخشید، به بزرگی خودتان و ... ما. بچه که بودیم در مدرسه بمان می گفتند که مومن باید هیچ دو روزش شبیه هم نباشد و حالا که برای خودمان به این درجه از عرفان رسیده ایم هیچ دو ساعتمان هم شبیه هم نیست و به قول  دوستمان بی ثبات شخصیت و دمدمی مزاج. در محل کار اسمم را گذاشته اند ایگوانا و به تخفیف ایگو. وجه تسمیه اسمم هم این است که ساعت ها به یک جا زل می زنم و بعد یکهو سرم را تکان می دهم. از اسمم و مرام ایگواناها راضی هستم و فکر می کنم اگر ایگو به آفتاب پرست ربط داشته باشد که خود جنسم. قرار است بنویسم تا آرام بگیرم و خوابم بگیرد و دارم از نمودار سینوسی پر نوسان احوالاتم می نویسم و خاک بر سر متناقضت. امروز در پیاده رو به خودم می گفتم آخر مردک این چه وضع زندگی است؟ برت دارند بگذارند وسط یک داستان عشقی قهرمان بلامنازع رومنسی و عاشق پیشه. بروی در داستان بیگانه کامو باز هم کار می کنی. رومئوی قاتل. اصلاً من مانده ام که در کدام قصه نیستم؟ این یکی را می گذارم به حساب ساعت دوازده شب و بی خوابی دیشب ،ولی فکر می کنم شاید همه آدم ها، داستان ها و ...خود من باشم که تکثیر شده ام و مثل واتو واتو پخش شده ام. ما که به ضرورت عقل به همه چیز احتمال می دهیم به این هم می دهیم. انرژی ام تمام شده و هنوز شروع به نوشتن نکرده ام. باید بخوابم تا فردا به وظایفم نسبت به جامعه عمل کنم. حالا که فکر می کنم فردا با جامعه ای طرف می شوم که مثل فیلم محترم «جان مالکویچ بودن» همه خود من هستند.
 
پی نوشت: این ام آر آی من است. بگیرید جلوی مهتابی دیوانگی ام مشخص است.

از عشق و شیاطین دیگر

یک روز

آن وقت ها که تو بودی

آمدند و گفتند: دیوانه!

بعدها

وقتی که تو رفتی

دوباره آمدند

با کلماتی از جنس

"دیدی گفتم؟"

من اما می دانم

یک لحظه با تو بودن

به این دنیای تنهایی می ارزد...

از عشق و شیاطین دیگر

روزها یکی یکی می گذرند و فاصله انگار کم نمی شود، فقط سرد و گرم می شود این روزگار و من آن را می چشم و می نوشم. کی تمام می شود این جام زهرآگین که وجودم را جرعه جرعه در خود می بلعد؟ 
 آسمان صاف است و امشب هم ستاره ها برای دیدار تو صف بسته اند٬شبی که روی کامل تو و قرص خیالت را در چشمان تر و گلوی خشکم می شکند.

می خواهم بدانم در کدام گوشه این شهر نا آرام، در تنهایی خویش قدم می زنی و «مثل ماه در بغض طلایی رنگت می شکفی». دلت باید خیلی وسیع و بزرگ باشد٬به اندازه دوریمان و شاید هم بیشتر...آری! من در این شهر و کوچه هایش قدم می زنم و چه سخت است که نتوانم درباره تنهاییم  قلم بزنم. 

 دفتر خاطرات دلتنگی  مرا در کدام برگ تاریخ باید جست و جو کنی تا ناگفته هایم را در شب های بی قراری ام بخوانی؟

من هر گاه به ماه می نگرم، به یاد تو می افتم،ای انسان عاشق و معصوم! دلت خیلی باید قرص باشد که با نظاره ماه به این سادگی ها نشکند. 

 با مرور خاطرات٬در تنهایی و خلوت در این پیاده راه های شب٬ دلم می شکند، می گیرد... می دانم و می فهمم! سخت است. نه! چرا دروغ بگویم.  

 اما گوشه گوشه قلب من جریحه دار است از جای خالی تو ٬قلبی که به تو عشق می ورزید ...  هنوز به یاد آن ساعت ها، روزها و شبها قدم می زنم در این کوچه ها٬ گاه شانه به شانه تو، بی آنکه بدانم٬ای رهگذر غریب!

راستی! مرا هم به خاطر بسپار تا دلم زیر سنگ تاریخ خوش باشد که تو  دلت برای من هم گاهی می گیرد!!! 

بهمن کوچیک

ساعت سه و نیم شب بود. تو خیابان های خلوت نیاوران داشتم راه می رفتم. بالاخره یک تاکسی سرویس پیدا کردم. راننده مرد قدبلند خوش چهره ای بود. حداقل تو تاریک روشن آن وقت شب. راه افتادیم. گفت اشکال نداره سیگار بکشم؟ گفتم نه. گفت ببین از مارلبرو قرمز بلند به چی رسیدم. تو دستش یک نخ بهمن کوچیک بود. گفتم پس به فروردین کشیدن نرسیدی هنوز. خندید. صدای خیلی خوبی داشت و لهجه آدمی که خارج از ایران زندگی کرده. حرف زدیم حرف زدیم بالاخره گفت. آمریکا بوده و برای بردن پدر و مادرش برگشته و هنوز نتوانسته راضیشون کنه و دو ماه شده۲۴ ماه و دپرس شده تو خونه گفته بیاد با ماشین کار کنه. باور کردم...آره، همه شو. هیچ کس تو خیابان ها نبود. تک و توک ماشینی. گفت یه زن ژاپنی-کانادایی داشته. ازش جدا شده. نه دقیق گفت «منو ترک کرد». ساکت شد. روی پل چوبی بودیم. گفتم «ولی هنوز دوستش داری» به انگلیسی گفت «اولین عشقم بود، اولین مرد زندگیش بودم، مگه میشه فراموشش کنم؟ عاشقشم هنوز» ماشین زیر نورهای زرد خیابون حرکت می کرد. به روبرو نگاه می کردم و رنگ صداش همه چیز رو می گفت. صدا همیشه همه چیزو لو میده. ۴۳ سالش بود. دست دادم و پیاده شدم... تا حالا با راننده تاکسی دست نداده بودم. به این فکر می کردم که من که تو ۳۰ سالگی، خاطره ها اینجور درمانده ام کردند، تو میانسالی چطور از پسشون برمیام؟

تاکسی(نوشته های یک معمار)

من از اونام که عشقمه تو راه عشق فدا بشم،دستی بکش روی سرم قربونی چشات می شم.که ناگهان جیغ زنی بلند شد:خاموشش کن .این همه جوون کشته شدند که کار ما به این جا برسه.راننده که از اون آدمای عشقی بود گفت آبجی خوشت نمیاد پیاده شو ماشین رو که نخریدی.من در این مواقع مثل همیشه ساکت می شینم .آقایی که وسط و کنار من نشسته بود گفت :این بیچاره توی ترافیک خسته میشه ،چه اشکالی داره.خانومه جواب داد همین کارارو می کنید که برکت رفته ، پیرمرد کنار پنجره گفت والا اون موقع که حمیرا بود و می خوند خیلی برکت بود.برکت را آقایان خوردند و یک آبم روش،حمیرا رسیده بود به:دل که بهت سپردم،برات قسم که خوردم ،دیدی که راست می گفتم..راننده گفت:اولا من بیچاره نیستم.دلم می خواد هر کاری دوست دارم بکنم روزا کار می کنم و شب ها عرقم را می خورم ببینم کی می تونه حرف بزنه.نمی دونم کدام بعد وجودی من از آدمایی مثل این راننده آزاده وگردن کلفت خوشش میاد ،کیف کردم.خانومه به نقطه جوش نزدیک شد گفت آهان پس اون زهر ماری غیرتت را برده. یک دفعه من از دهنم پرید وای پس شما هم می دونی تلخه..نگهدار پیاده می شم.راننده گفت ای وای تو بزرگراه می دزدنت ها.ونگهداشت.حمیرا دو باره رسیده بود به :من از اونام که عشقمه تو راه عشق فدا بشم..موقع پیاده شدن در را محکم کوبید وراننده با فریاد گفت حیف که ضعیفه ای وگرنه...بعد بحث و گفتگو های سیاسی و برکت وگرانی و ..رسیدم وپیاده شدم....وعجیب برکتی به ذهنم داد این تصنیف.

از عشق و شیاطین دیگر

 خدایا تو هنوزم تنهایی؟ اشکال نداره، واسه همه پیش میاد. حالا تعریف کن ببینم طرف کی بوده ... ؟   

عقل و عشق(نوشته های یک معمار)

گوشه نقشه ای که طراحی کرده بودم می لنگید، ساختمان ارتفاع گرفته بود و به پله فرار نیاز داشت، به مانیتور خیره بودم و فکر می کردم محال ممکن است بتوانم جای مناسبی برای اضافه کردن آن پیدا کنم جوری که به کلیت پلان لطمه نزند و آن را تحت تأثیر قرار ندهد. هر قدر بیشتر فکر می کردم بیشتر نا امید می شدم، انگار بدون این که متوجه باشم زیر لب غر می زدم که دست مهندس رشیدی را روی شانه ام احساس کردم. پرسید به چه فکر می کنم و برایش ماجرا را شرح دادم، گفتم امکان ندارد بتوان چیزی به این پلان افزود. گفت: "شنیده ای شمس تبریزی چه می گوید؟

عقل گوید: "شش جهت حدست و بیرون راه نیست"

عشق گوید: "راه هست و رفته ام من بارها"

رشیدی توضیح می دهد که منظور از شش جهت، چهار جهت اصلی به علاوه بالا و پائین است و بعد با لبخندی به من اطمینان می دهد که همیشه راهی هست، و بود.

به خانه که آمدم به سراغ کتاب "شمس پرنده" رفتم و تمام غزل را خواندم:

در میان پردهء  خون عشق را گلزارها ... عاشقان را با جمال عشق بی چون کارها

عقل گوید: "شش جهت حدست و بیرون راه نیست" ... عشق گوید: "راه هست و رفته ام من بارها"

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد ... عشق دیده٬ زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور٬ پنهان زاعتماد جان عشق ... ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دُردکش را در درون ذوق ها ... عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید: "پا منه کاندر فنا جز خار نیست" ... عشق گوید عقل را: "کاندر تو است آن خارها"

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن ... تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف ... چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

دوست من

طوری این کلمات آخری را ادا کرده بود که چین کنار گونه هایش وا شده باشد، غفلتا دست برده بود لای موهایش که آشفته است مثلا و دارد فکر می کند و کلی افق دوردست دارد و این ها، بعد یکهو کسی زنگ زده بود و همان طور نشسته برده بودش به دوردست ها، هی زانویش را ناخن کشیده بود و فرصت نشد تا فکر کنم به این که کدام زانویش بود و چرا می خارید و چرا دیگر تیر نمی کشید ، انداخته بود چند تایش را توی توالت فرنگی و آن دیگری هایش را یکجا انداخته بود بالا ، آرام تر پلک زده بود تا آرامش غروب را بهم نریخته باشد ، انگار کن روی نیمکت های پارک از خواب پریده باشد همان طور ، خیره شد بمن که  باز شده بود  دکمه های سرآستین پیراهنم ، پرسید:فکر می کنی خدامن رو می بخشد؟ و من فقط دست برده بودم به موهایم که مثلا آشفته ام و دارم فکر می کنم و کلی افق دوردست دارم و یکهو کسی زنگ زده بود و همان طور که زانوهایش می خارید گفته بود که کاش بیایی و فرصتی نداری و من فقط آرام پلک زده بودم و جواب داده بودم که چشم و این آخری را طوری ادا کرده بودم که چین کنار گونه هایم ، وا نشده باشد غفلتا...

باید باران ببارد!!!

بر بلندای کوهی که از اندوههایم برافراشته شده ، ایستاده ام و به دامنه های

سرسبزی که چراگاه دروغگویان و نامردان است چشم می دوزم .

چقدر حقیرند از این ارتفاع؟!!  چون موران بیابانی ، چون موریانه هایی گرسنه

. . . می روند و می گذرند و خیانت می کنند و دشنام می دهند و گاه به نابودی

یکدیگر همت می گمارند و آنقدر مشغولند که مرا در این اوج نمی بینند!

من با همه  اندوههایم از این روزگار راضی ام . . . و آنها با همه  نعمتها و خوراکیها ، حریص و طماع و پلیدند !!

ابرها می رسند و نوید باران می آورند . . . و من مشتاقانه لحظه ای را انتظار

می کشم که باران ببارد و روحم را بشوید و اندکی از دردها و اندوههایم راپاک کند .... آنگاه شاید در بارشی شدید ، آب در لانه  موران و موریانه هاراه یابد و آنها را بیاشوبد . . . تا بدانند که خراب کردن آشیانه  دیگران چه طعم تلخی دارد!سرم را به سوی آسمان می گیرم و چشمهایم را می بندم و از اعماق قلبم

دعا می کنم تا باران بگیرد و سیلی راه بیفتد و ددان و بدان را آب ببرد به سوی

فاضلابهایی که متعفن و کثیف اند...  دعا می کنم و برقی میزند و رعدی در جانها لرزه می افکند و من امیدوار می شوم که شاید این بار ، باران برایمان کاری بکند!!!

ویران شود آن شهر که میخانه ندارد

این همه خیابان٬این همه کوچه٬این همه راه و بزرگراه به چه کار می آیند وقتی که نمی توانند مرا به تو برسانند....؟؟؟

ما را سری‌ ست با تو که...

چنان سربه‌زیرم که ترکهای آسفالت را از ساق سیمین ‌تنان بهتر مى‌شناسم.
چنان سربه‌هوایم که اشکال ابرها را از چهره‌ مهرویان بهتر مى‏شناسم.

از عشق و شیاطین دیگر

حوالی چشمهایت خیالی پرسه می زند 

حوالی دستهایت هم دستانی 

و بند انگشتانی در تار و پود صورتت اسیر 

سکوتم را دوستت دارم تعبیر کن 

لب از لب باز نکن 

نگذار پرسپکتیو رویای بند انگشتانم حتی برای لحظه ای نابود شود.

آخرین روز زندگی(نوشته های یک معمار)

«ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها و تاثیر مرگ بار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه فرا رسیدن مرگ مان خوش آیند نباشد *

                                                                 ***

فکر می کنید و مطمئن هستید که هزار سال دیگر زنده اید و به پشت گرمی آن جرات کنید از مرگ خودتان حرف بزنید، با آن شوخی کنید یا از آن به عنوان واقعه ای خوش آیند یاد کنید، باز قطعیت وقوع اش رعشه به اندام می اندازد.

بازی با یک سؤال ساده آغاز می شود: اگر بدانی که این آخرین بیست و چهار ساعت باقی مانده از عمرت است، چه خواهی کرد؟

- قبل از هر کاری سعی می کنم یک پُـستِ خداحافظی بنویسم، از آن ها که دل بسوزاند و اشک در بیاورد، اما چون دست هایم می لرزند و افکارم پریشان شده به نوشتن یک جمله قناعت می کنم: من درگذشتم!

-یک ساعت پیش مادرم می نشینم ٬به او خواهم گفت که ببین، آن قدر بزرگ شده ام که فردا می خواهم بمیرم. به اتاق مدیرعامل شرکت می روم و بالاخره به لاغری دستمزدم اعتراض می کنم و می خواهم، فقط برای حفظ آبرویم بعد از مرگ، حقوقم را برای بیست و چهار ساعت اضافه کند. تصمیم می گیرم که سری به کافه هایی که دوست شان دارم بزنم و با همه خداحافظی کنم اما منصرف می شوم. سیگار را با سیگار روشن می کنم. با "وفادار" تلفنی حرف می زنم، او را وصی خودم می کنم. به دیدن دو نفر می روم، هر دو را می کُشم! یک نفر را در آغوش می گیرم. حمام می کنم. اصلاح می کنم. بهترین ادوکلن هایم را می زنم. به فایل های کامپیوترم سر و سامان می دهم.  برای آخرین بار کلاغ ها را تماشا می کنم، تنه  زبر درخت ها را لمس می کنم. روی کاناپه ام، مونس شب های تنهایی ام، دراز می کشم و برای اولین بار از احساس سفتی بالش ها و صدای جیرجیر چارچوب زهوار در رفته اش لذت می برم. همان طور که دراز کشیده ام به "پروانه رضاپور" فکر می کنم و به تنهایی اش در آخرین روز زندگی٬ وقتی به جنگل رفت و برای فرار از سرنوشتی دردناک خود را حلق آویز کرد، به احساسش در آن لحظات و افکاری که در سر داشت، به دردی که کشید و رنجی که تحمل نکرد، به فراموش شدن فکر می کنم. خاطراتم را مرور خواهم کرد، افسوس خواهم خورد. دقایق باقی مانده را- اگر چیزی مانده باشد- فلج می شوم، دلم برای خودم کباب می شود، گریه می کنم و قبل از آخرین نفس، دوباره سیگار می کشم. 

 

* آلن دوباتن- پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند- ترجمه گلی امامی 

پ ن :امروز خیلی ناراحتم٬شاید این نوشته تاثیرپذیر از همان ناراحتی باشد.